نیلوفر شبنم زدهٔ ساحل رودم
کس جامه نپوشید ز دیبای کبودم
بر آتش من ریخته خاکستر ایام
دیگر ندهد کس خبر از بود و نبودم
بی چنگی ی خود چنگم و بی نایی ی خود نای
در پردهٔ خاموشی دل خفته سرودم
چون غنچهٔ نشکفته، به عالم نظرم نیست
نرگس نشدم، چشم تمنا نگشودم
در خود زده ام دست، سبو رهبریم کرد
وز خود شده ام مست، ز می پند شنودم
چون عودم و خود سوختنم رونق بزم است
چون شاخهٔ تر، کس نشد آزرده ز دودم
حیرت زده از دیدن نایاری ی یاران
چون روزنه شد چشم، سراپای وجودم
بی بهره ز ره پویی خود هر شبه چون مهر
در بستری از خون دل خویش غنودم
سیمین شده دشت سخن از پرتو شعرم
رشک مه گردونم از این نقره که سودم.